اوای عزیزماوای عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

اوای خوش زندگی ما

مهمونی خونه دایی مهدی و زندایی سمانه

سلام مامانم خوبی گل من الان که این پست را میذارم خونه دایی مهدی هستم و دارم با زندایی که تو دلش نی نی داره حرف میزنیم امروز صبح شما تا 11 ظهر خواب بودی و منم تو نت بودم و بعد از وب گردی رفتم ناهار درست کنم جون کار دیگه ای نمیتونستم انجام بودم چون سر و صدا داشت و تو بیدار میشدی کلا وقتی خوابی من و بابایی سایلنتیم و بی سر و صدا کاری رو انجام میدیم بعد از درست کردن ناهار واسه خودمون نوبت ناهار تو شد که به دستور دکترت باید واست سوپ درست میکردم هورااااااااااااا من خیلی اشپزی کردن  واسه تو را دوست دارم و همیشه منتظر بودم غذا خور بشی و واست سوپ بزارم و بالاخره به ارزوم رسیدم خلاصه واست سوپ درست کردم که بعدا موادش را میگم ولی قسمت نشد واسه ظ...
13 آبان 1392

از شنبه تا جمعه مااا

شنبه قرار بود عصر برم مغازه کمک بابایی واسه همین بر خلاف میلم شیر واست دوشیدم و ساکت را اماده کردم و با بابایی بردم گذاشتمت خونه مامان جون مرضیه و برا اینکه اشکم نگیره سریع رفتم سوار ماشین شدم منو ببخش که گاهی مجبورم تنهات بزارم با اینکه کوچولویی هنوز ولی چاره چی تا ساعت 10 کارمون طول کشید که خاله پریسا زنگ زد گفت بیا اوا داره بهانه میگیره ما هم با سرعت نورررر رسیدیم به تو کلی بوست کردم اخه دلم واست تنگ شده بود ساکت را برداشتم و رفتیم شیرینی خریدیم واسه یکشنبه که من مهمون داشتم و من داخلئ ماشین شیرت دادم و رسیدیم خونه که عموفرهنگ واسه شام اومده بود خونه ما یکم باهاش بازی کردی و ساعت 1 خوابیدی یکشنبه تا ظهر اروم بودی و من به همه کارهام رسید...
10 آبان 1392
1